نتایج جستجو برای عبارت :

کلاسِ درس

#نشریه | نسخهٔ الکترونیکی گاهنامه مکتوب "کلاسِ درس" - شماره نخست (اسفندماه 98)
در این شماره #بخوانید :
مهارت های مطالعه و برنامه‌ریزی بهترکار با تحصیل!؟ ؛ ترم۲ راچگونه شروع کنیم ( #ویژه ورودی ها)چگونه از درس خواندن لذت ببریم !اگروقت درس‌خواندن ندارید، بخوانید!
 
دانلود مستقیم نسخه الکترونیک نشریه ​​​​​​​
1. اصرار کردم. اما پدر پشیزی منو حساب نکرد و بدونِ من به استقبالِ شهیدای شهرمون رفت. مادر هر چند وقت یه بار اتوماتیک‌وار بی‌صدا اشک می‌ریزه. حالا که فکر می‌کنم اون وجهه‌ی غُرغُرو بودنشو می‌خوام. توی فکر غرقم این دو روز.
2. پریروز فیلمِ Jurassic World . Fallen Kingdom رو دانلود کردم، به عنوانِ آخرین فیلمِ تابستونی. با جمعِ برادرها فیلم رو دیدیم. فیلم تمام شد که یکیشون بی‌مقدمه گفت: اولِ مهر بهت خوش‌ بگذره خلاصه. پشت بندش، شیطانی لبخند زد. اون یکی گفت: مهند
صالح از اون آتیش پاره‌هایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگ‌هایِ تفریح ، ششمی‌هارو به جون چهارمی‌ها بندازه و چهارمی‌هارو به جون ششمی‌ها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولی‌ها و آتیش سوزندن‌ها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.
یه بار زنگ تفریح یکی از بچه‌ها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟  با انگشت صالح رو نشون داد. صداش ز
صالح از اون آتیش پاره‌هایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگ‌هایِ تفریح ، ششمی‌هارو به جون چهارمی‌ها بندازه و چهارمی‌هارو به جون ششمی‌ها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولی‌ها و آتیش سوزندن‌ها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.
یه بار زنگ تفریح یکی از بچه‌ها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟  با انگشت صالح رو نشون داد. صداش ز
اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همین‌ها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوان‌تر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت می‌کشیدم؛ از خودم، از مربی‌ام، از زندگی و از تمریناتی که انجام نداده‌ام. شور همه‌چیز را درآورده‌ام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش ق
آقای ایکس، وقتی کلاس مارو با دخترا ادغام میکنه، چقدر شیرین میشه!
اینو داداش کوچیکه گفت. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم آره! سره کلاسِ ما هم خیلی چس نمک بازی درمیاورد. یه شوخیایی میکرد که همه با دهنِ کج نگاش میکردن. شوخیای لوس و بی مزه ای که داد میزد طرف داره زور میزنه جلب توجه کنه! حالا بماند تهِ جلب توجهاش سره کلاس ما چی شد! فقط این برام عجیبه که چرا یه آدم به ظاهر همه چیز تمام! باید سعی کنه توجه دختر دبیرستانیا رو به خودش جلب کنه؟! یه مردِ ۴۰ ساله، از
معروف است سُفَرای روس و انگلیس و عثمانی، قوسِ صعودِ امیر را که دیدند وقتی برای او
پیغام دادند که ایران به خودی خود نمی تواند حدود خویش را نگاه دارد و باید به دستور دُوَل
همجوار رفتار کند. امیر مجلسی فراهم آورد و پنج صندلی گذارد و آن ها را وعده خواسته یک
صندلی را بالای مجلس خالی گذارد و چهار صندلی را خود و سه سفیر نشست.
آن گاه فرمود: درست سخنی گفته اید. ما هم محتاج معلمی هستیم، اما چون قوانین شما
مختلف است، ما از یک دولت بیش نمی توانیم بپذیریم. حا
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
بسم رب الرفیق
" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.
روزایِ اول که چک‌ها رو می‌نوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدم‌هایِ خوش خط
اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز           به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد                  نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار                            جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد                به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست                  وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر             
+ ممنون میشم یه خیری پیدا بشه معلم دینی ما رو متوجه این مسئله کنه که کسی که سر کلاسِ واقعیِ دینی با ری ری میز اول از ماجراهای پسر مش رجب با زنش شمسی خانوم حرف میزده قطعا علاقه ای به شنیدن ویس درسای دینی در فضای مجازی نداره :) نداااااااااااااااره :)))) وقتی نوتیف «گروه درس دینی» میاد میخوام گوشیمو خووووورد کنم :)))) 
+ ضمن اینکه دلم برا هودی بنفش مخملی ری ری، دست خط افتضاحش، لپای سرخ و سردش، ارتودنسیای آبیش و بغل سفتش که در کسری از ثانیه آدمو تبدیل ب
هم‌کله کارشناسی و ارشدش رو اقتصاد خونده. خودشم مطالعات اقتصادی و سیاسی زیادی داشته و به شدت رو تحلیل و توضیح اوضاع و شرایط مختلف مسلطه. زندگی کردن باهاش، مثل یه کلاسِ درسِ کامل و جامع و خوندن خلاصه‌ی یه سری کتاب خوبه‌. از طرفی، منم موجودِ آموزش‌پذیرِ خوبی هستم. حرفایی که می‌زنه تو ذهنم ته‌نشین میشه و به صورت غیر ارادی یه سری تجزیه و تحلیل روش می‌ره. 
درست حس اون آدمی رو دارم که نه با وقت گذاشتنِ زیاد، که به واسطه‌ی قرار گرفتن تو محیط، دار
طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست! ☺
یه کلاسِ انگلیسی هفته‌ای دو روز تو مدت کوتاه ‌ چند ماهه‌‌ای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی‌ دو چیزِ اون کلاس برام خیلی‌ جالب بود ...دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ما‌ها از کشور‌هایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِ همی‌ رویِ اون صندلی‌ها مینشستیم و سعی‌ میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ د
امروز در کلاسِ مشاوره ی خانواده استاد درباره ی مفهوم "caring" صحبت کرد. معنی  لفظی اش میشود "مراقبت"!  
میگفت زن و شوهر باید بلد باشند از هم مراقبت کنند، حالا نه اینکه مراقب خورد و خوراک و سرما خوردن هم باشند یا نه، که آن هم باید باشند البته!
اما "caring" خیلی فراتر از یک مراقبتِ صرفا جسمانی است، شاملِ مراقبت از احساس هم میشود. 
مثلا زن اگر ترسید، اگر اتفاقی افتاد یا چیزی دید که ترسید، حتی اگر چیز مسخره ای بود، مرد نباید مسخره اش کند، مثلا نگوید : ترسو خ
تصمیم گرفته‌م براتون از زندگیم بگم. مدت‌هاست که ازش حرف نزدم، پس به مرور زمان و طی چندپست می‌نویسمش.
 توی دوره‌ی المپیاد، اوضاع بد نبود. اوایلش آدما باهام مهربون بودن. احساسِ مووان داشتم و خوشحال بودم و حس می‌کردم که دیگه می‌تونم بگم دلم برای خودمه؛
تا وقتی که فشارایِ جنسیتی شروع شد‌. یادم میاد که ساعتِ نهار بود، همه سلف بودن، من بدوبدو از سلف اومده بودم بیرون به سمتِ جایی که درختا هستن و حس می‌کردم کسی با لگد زده به پشتِ زانوم. دیگه نمی
به کدام نگاهت دل بسپارم، صواب است؟ آن را که زود می‌دزدی، آن را که هرگز قصد انفصالش نمی‌کنی یا آن یکی را که از گوشه‌ی چشم به عذاب می‌گماری؟
به کدام خنده‌ات ایمان بیاورم، رستگار می‌شوم؟ آن خنده‌ای که از خسته‌گی پا فرا تر از طرح لب‌خند نمی‌گذارد، یا آن یکی که روی کلاسور و با گردن کج مهار و نهانش می‌کنی، یا آن که پشت سرم با صدای بلند سر می‌دهیش؟
کدام یکی از علامات تعجبت را در گوشه‌ی زهد خود عبادت کنم، ثواب می‌شود برام پیش تو؟ آن دسته‌ای ر
آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کننده‌ست. بهتره بگم دیوونه کننده بود. 
امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایه‌ی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.
چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.
 
باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم. 
 
ا
مثل همه‌ی سه‌شنبه‌های شلوغ، امروز صب هم بعد از سه چهار ساعت خوابیدن، هم کله رو که طبق معمول آماده کردن ارائه‌ش تا صبح طول کشیده بود و دیرش شده بود رو راهی کردم و بعد از کمی خستگی در کردن دوباره روزم رو از نو شروع کردم. ناصر پیشم بود و بعد از رفتن هم‌کله میخندید می‌گفت عین بچه‌ مدرسه‌ایا :) انگار نه انگار داره میره دانشگاه، سر کلاس دکترا. از صب که پاشد غر زد و نق و نوق که چرا باید برم سر کلاس، تا اون دم در که همه چیش رو باید پیدا می‌کردی می‌دا
این فشار ترک اینستاگرام اذیت که میکنه 
 دوباره نصب میکنم ازش خسته میشم باز حدفش میکنم
منی که عاشقه مَمَد بودم اما وقتی بود، حوصلشو نداشتم میپروندمش بره
منی که عاشق زبان یاد گرفتنم اما چن روزه حالم بهم میخوره  دلم میخواد بذارم کنار کلاً
حتی گاهی از آهنگ هایی که عااااششقشونم هم خسته میشم و عق میزنم
دو هفتس هیییچی زبان نخوندم
کلاس هامم یه خط درمیون میرم
دیگه لپ تاپ و اینترنت و چت و فوتوشاپ و با کدها ور رفتن و اینا بم حال نمیده
کاش حداقل  هوا ان
در خانواده ی ما درس خواندن جزء لاینفکِ زندگی بود. تا زمانی که در دروس نمره ی خوب را به دست می آوردی، مشکلی نبود. 
هر چقدر به دبیرستان نزدیک تر میشدم، و چشم هایم بیشتر باز میشد و دنیایم را با دیدِ جدید میدیدم، بیشتر عوض میشدم. دیگر نه درس، بلکه حواشیِ مدرسه و دوستان و آن جوّ برایم در اولویت بود. برای کسی که پایین ترین نمره اش 18 بوده، معلوم است که گرفتن 12، خیلی کم است. (به لطفِ مامان و حضورِ همیشه اش در مدرسه، کادرِ دفتر از نمره ام خبردار شدند. و معا
هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.
 
دواز
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ،  تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
یه اتفاقات جدیدی تو زندگیم داره می‌افته از طریق تحلیلِ اتفاقاتِ گذشته مخصوصا یک سال اخیر دارم به اهمیتشون پی می‌برم.
تحلیل وقایع اخیر زندگیم رو هم نوشتم اما الان می‌خوام فقط نتیجه‌اش رو اینجا بنویسم.
نتیجه اینکه برای خودم خیلی برنامه‌ریزی کردم و خدا یه جور دیگه‌ای برام برنامه‌ریزی کرده بود.
آدمی در شرایط من ممکنه با هر کدوم از به هم ریختنِ برنامه‌هاش به هم بریزه و قاطی کنه. اما من از کلاسِ NLP استاد حورایی یاد گرفتم که بگم: بَه‌بَه! لالا
«هنوز بیست‌وچاهار ساعت از رسیدن‌م به خونه نگذشته که حس می‌کنم هزار سال پیش این‌جا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که به‌ش فکر می‌کنم، می‌بینم که چه‌قدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمی‌تونم با استایلِ خونواده‌ام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چاره‌ای جز موندن ندارم.
راست‌ش رو بخوای، از بچگی همین‌طور بودم. یک مدلِ غیرقابل‌تطابق‌ در جمعیتی که اطراف‌م بودن. شاید بگی خب جمعیت‌ت رو عوض کن! اما حس می‌کنم(یا توهم زده
سوم راهنمایی که بودم، کلاس علوم یکی از بهترین کلاس‌های مدرسه بود. در مدرسه‌ی دولتی درس می‌خواندم و معلمی داشتیم که با وجود این که سنش نزدیک بازنشستگی بود، اطلاعات به روزی داشت و اولین معلمی بود که می‌دیدم به صورت جدی نظر ما را می‌پرسد و با ما بحث می‌کند. (انشاالله که هر جا هست، سلامت باشد). این ها برای من جدید و جذاب بود.
از نیمه‌ی سال به بعد، درس‌های کتاب را بین ما پخش کرد تا هر درس را یک گروه ارائه دهد (آن موقع‌ها می‌گفتیم کنفرانس) و بعد ط
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهم‌ترین‌شان می‌گفت احساسات بیان‌کردنی‌اند و هر چیزِ بیان‌کردنی‌ای، کنترل‌شدنی است. نمی‌دانم چقدر به این جمله اعتماد می‌کنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمی‌خواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم می‌خواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهم‌ترین‌شان می‌گفت احساسات بیان‌کردنی‌اند و هر چیزِ بیان‌کردنی‌ای، کنترل‌شدنی است. نمی‌دانم چقدر به این جمله اعتماد می‌کنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمی‌خواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم می‌خواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم
صبح‌های زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه می‌رفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتاب‌های قدیمی و خاک گرفته‌ی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.
چند روز را صبح‌ها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.
با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ ش
امروز صبح یه عزیزی از بینمون پر کشید و رفت. روحت شاد مَرد…٤٠ سالی میشد که به آمریکا مهاجرت کرده بود و همراه همسرش و پسرش توی لس آنجلس زندگی میکرد. همسرش از اقوامش بود و حاصل ازدواجش یه پسر معلول شده بود. همین یگانه پسرش رو هم ٥سال پیش از دست داد. ٦ماه از سال رو همیشه میومد اینجا. توی مدتی که بود کلاسِ مکالمه ی زبان برگزار میکرد مجانی! امسال هم اومدنش مصادف شد با سیل اول و سیل زده هم شد. از اقوام دورمون بود ولی از اون نزدیکتر همسایه ی رو به روی خون
واژه رفتن برای هر کس شکل خاصی دارد. یکی به چمدان فکر می‌کند یکی به فرودگاه و یکی به لیوان خالی قهوه. رفتن اما برای من راهروی خالی دانشکده است. این را زمانی فهمیدم که آخرین روز ترم پنجم بود و بعد از یک علافی طولانی در دانشگاه، خبر به گوشمان رسید که استاد نمی‌آید. هلیا غر غر کنان کیفش را برداشته و رفته بود. ندا هم میان ماندن و رفتن وقتی دید می‌خواهم در کلاسِ آمار فاطمه‌ مهمان شوم، تصمیم گرفت با ما بماند. استاد آمار همان پسر جوانِ سی و یکی دو ساله
بنظر میاد تا ۳۹ سالگی راهِ زیادی باشه ، اما وقتی پشت سرم رو نگاه می‌کنم ، به فکرم می‌رسه که این بیست سال می‌تونه اندازه‌ی یک چشم به‌هم زدن بگذره :) با اینکه همیشه بالایِ کوهِ آینده رو پر از ابر می‌دیدم ، سعی کردم کمی خودم رو راحت بذارم ، از تخیل‌ام استفاده کنم و ببینم ابر‌ها چه شکلی به خودشون می گیرن :)
 بیست سالِ دیگه ، اگر خدا بخواد ، پرنده یک‌جاهائی همین اطرافه :) اگر دوست داشتین ملاقاتش کنید ، اگر هنوز من‌رو یادتون بود :) ، می‌تونید به ی
تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام.  از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده .. دلتنگی هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی .. یه موقع هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که
من: خب اینم از این... بچه‌ها فهمیدید؟ کسی سوالی نداره؟ همه: بع... لللللللله... نـَ.... خییییییییییییر... من: چرا هیچ وقت شما سؤالی ندارید؟ واقعا برام سؤاله :| اولی: خانوم گفتید سوال من از اول سال میخوام یه سوال ازتون بپرسم؟ من: ( در حالی که با ذوق و شعف نیشم‌ باز می‌شود) چه عجب! بپرس. اولی: خانوم شما دوست پسر دارید؟ دومی: خاک بر سرت با این ذهن منحرفت. سومی: این چه سوالیه مگه کسی هم پیدا میشه که دوست پسر نداشته باشه. من:  :| دومی: دهن هر دوتاتون سرویس. چهارم
من: خب اینم از این... بچه‌ها فهمیدید؟ کسی سوالی نداره؟ همه: بع... لللللللله... نـَ.... خییییییییییییر... من: چرا هیچ وقت شما سؤالی ندارید؟ واقعا برام سؤاله :| اولی: خانوم گفتید سوال من از اول سال میخوام یه سوال ازتون بپرسم؟ من: ( در حالی که با ذوق و شعف نیشم‌ باز می‌شود) چه عجب! بپرس. اولی: خانوم شما دوست پسر دارید؟
دومی: خاک بر سرت با این ذهن منحرفت. سومی: این چه سوالیه مگه کسی هم پیدا میشه که دوست پسر نداشته باشه. من:  :| دومی: دهن هر دوتاتون سرویس. چهارم
 
اس ام اس روز دانشجو؛
روز قلم های تیز
روز فکر های خلاق
روز اندیشه های نو، روز تو، روز دانشجو مبارک

در کوچه درس رهگذاریم هنوز
وین راه دراز می سپاریم هنوز
از اول ثبت نام سال ها می گذرد
ما واحد پاس نکرده داریم هنوز
روز دانشجو مبارک


امام صادق(علیه السلام):
دوست ندارم جوانی از شما را جز بر دو گونه ببینم:
دانشمند یا دانشجو


دانشجو اگر عاشق شود بی پرده مشروط می شود
چیزی شبیه فاجعه با عشق ممکن می شود


شمع شدی شعله شدی سوختی
خاک تو سرت هیچی
غرورِ شدیدا بالایی دارم، همیشه همینطوری بودم یه آدمِ مغرور که نمیتونه خودش رو در جایگاهِ ضعف ببینه، یعنی کلا من هیچ وقت نباید توی جایگاهی باشم که نسبت به دیگران ضعفم مشخص باشه. از سنِ کم بسکتبال بازی میکردم و زمانی که دبیرستان بودم، توی تیمی بودم که داخل لیگ بود مقام قهرمانی هم دارم اما خیلی ساده یه روز که مربی یه برخوردِ تند کرد چیزامو برداشتم و رفتم که واسه همیشه حتی دست به توپ هم تا به امروز نزدم. چرا راه دور برم در کنارِ تمام علاقه ام به
محبوب‌ترین درس طول دوره‌ی دبیرستان برای من، درس ادبیات و محبوب‌ترین معلم من، معلم ادبیات پیش‌دانشگاهی‌مان بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبه‌ای بود ... که خستگی‌هایم را، زخم‌هایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظه‌های بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر
محبوب‌ترین درس طول دوره‌ی دبیرستان برای من، درس ادبیات و محبوب‌ترین معلم من، معلم ادبیات پیش‌دانشگاهی‌مان بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبه‌ای بود ... که خستگی‌هایم را، زخم‌هایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظه‌های بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر
برای من محبوب‌ترین درس در طول دوره‌ی دبیرستان، درس ادبیات و محبوب‌ترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیش‌دانشگاهی‌ بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبه‌ای بود ... که خستگی‌هایم را، زخم‌هایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظه‌های بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. می‌ترسیدم حرفی بزنم
برای من محبوب‌ترین درس در طول دوره‌ی دبیرستان، درس ادبیات و محبوب‌ترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیش‌دانشگاهی‌ بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبه‌ای بود ... که خستگی‌هایم را، زخم‌هایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظه‌های بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. می‌ترسیدم حرفی بزنم
خواب‌های من همه عجیبند، گاهی عرفانی‌اند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر می‌دانند که جنونم در چه درجه‌ای به سر می‌برد.
خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامه‌ای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.
من برای خودم نوشتم:
سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات
۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی می‌کنم! بنده یک عدد رفوزه‌ی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیه‌السلام فهمیدم. رفتیم امام‌زاده ابوالحسن شهرری. حاج‌آقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بی‌راه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجت‌روا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده‌ بودم گفت می‌خواد پولم رو پس بده و پول برا
عرق
سرد، فیلمی محترم و قابل تأمل که از پسِ طرحِ مسئله خود برنیامد؛ عرق سرد داستان
یک بازیکنِ زنِ فوتسالیستی را مطرح می‌کند که از همراهیِ تیمِ ملی کشورش به مسابقه
فینالِ منطقه‌ای به‌دلیل ممانعت همسر، منع شده است.

فیلم در
لحنی که به دست آورده و شخصیِ سازنده است یکپارچگی خود را حفظ می‌کند، اما این بدان
معنا نیست که خالی از اشکال باشد، بخش عمده‌ای از فیلم در ماشین و مدیوم‌شات‌هایی
است که از داخل ماشین شاهد آن هستیم، فاجعه‌ای که در چند سال
 
دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.
دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.
درهای چوبی‌اش ریش ریش خواهند شد و پنجره‌های شیشه شکسته‌اش، اسباب بازی کودک باد.
دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمه‌ای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیواره
گفت و گو داشتن با افراد مختلف، بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با افراد است و به همین دلیل باید بتوانیم بر گفت و گو مسلط باشیم.سکوت کردن بسیار خوب است ولی گاهی اوقات سَم گفت و گو حساب می شود.حرف زدن به موقع می تواند در یک گپ و گفت بسیار مهم باشد و راهی برای پیشبرد و سوخت رساندنِ به گفت و گو.اما از طرفی بسیاری از مواقع ما درست نمی دانیم که چه باید بگوییم و چه کارهایی را انجام بدهیم تا ضمن رعایت ادب و نزاکت در گفت و گو، بتوانیم آنرا جلو ببریم.
در
معرفی کتاب صید ماهی بزرگ
 
  
کتاب صید ماهی بزرگ با کلماتِ مراقبه، هوشیاری و خلاقیت که بر جلدش نوشته شده،
نظر هرکسی را جلب می‌کند. کتاب صید ماهی بزرگ به خصوص برای کسانی که در شروع کاری به
دنبال ایده‌های ناب هستند، مفید است؛ ذهنشان را آرام، فعال، زنده و قوی می‌نماید و
برای به قلاب انداختن ایده‌های بزرگ و خاص، آنها را  به اعماقِ وجودشان می‌برد، این کتاب هوشیاری و قدرتِ
ذهنتان را رشد می‌دهد تا بهترین ایده‌ها را شکار کنید. کتاب صید ماهی بزرگ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

امیرارسلان نادعلی زاده